دانشجوی مقطع کارشناسی عکاسی دانشگاه تهران، ورودی ۱۳۹۷
«من گم شده بودم که رسیدم به بازار عامری. زمانی بود که فکر میکردم به هیچ کجای هیچ شهری متعلق نیستم. “متعلق” نبودم، “معلق” بودم؛ بین جهانهایی که خیال میکردم هیچ کدام را نمیشناسم. فرقی نمیکند، شما به هر حال باید اهل یک طرف رودخانه باشید. من از نورهای مصنوعی آنطرف بیزار بودم و خانههای کاهگلی اینطرف را نمیشناختم.
شما رودخانهی کارون را دیدهاید؟ و هوای شرجی را؟ و شط را؟ شما میدانید وقتی آدم سرگردان باشد یعنی چه؟ من از اهواز و آدمها و لب کارونش فقط داستانها برایم باقی مانده بود. برای همین وقتی آن روز یک زن چادری عرب جلویم را گرفت و گفت “این آدمها که عکسهاشان را میگیری میخندند اما بدبخت هستند”، قلبم تندتر زد و سر جایم باقی ماندم و نگاه کردم به پوست آفتابسوختهشان و شنیدم که همدیگر را به اسم صدا میکنند و دیدم که رابطههاشان جور دیگری است و فهمیدم که پرت شدهام وسط تمام قصهها. خودم را در جزیرهای دیدم که دور تا دورش را آب گرفته بود و آدمهاش متعلق به هزار سال پیش بودند و تاریخ آن را فراموش کرده بود.
بازار عامری یک خیابان است که در آن هرکسی یک جایی از زندگیاش را باخته و فرقی نمیکند شما تکههایتان را کجا جا گذاشتهاید، اگر بخواهید و اگر بمانید، بالاخره جایی برایتان پیدا میشود، کافی است بیچارگی را در ابعاد وسیعش کشف کرده باشید.
آدمهای بازار عامری لباسهای پاره میپوشند و بوی میوه گندیده میدهند و زیر ناخنهاشان را چرک گرفته … و وطن من هستند.
این کتاب نه مرثیهای است از گمگشتگی من، نه روایتی بر بیچارگی آنها. شما با شرح لختی مواجهاید از آنچه در یک خیابان یک شهر جنوبی میگذرد و آنچه تمام خواهد شد.»
توضیح: کافی است روی تصویر جلد کلیک کنید تا این کتابعکس را به صورت تمامصفحه ببینید.